کلبه ی شعر

شعر را باید خواند، شعری که زندگیست

کلبه ی شعر

شعر را باید خواند، شعری که زندگیست

تولدی دیگر - فروغ فرخزاد


همه ی هستی من آیه ی تاریکی ست!
که تو را تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد!
من در این آیه تو را آه کشیدم آه!
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم!
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد!
زندگی شاید ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد!
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید
طفلی ست که از مدرسه بر می گردد!
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصله رخوتناک دو هم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید:صبح به خیر!
زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی ست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد!
و در این حسی ست
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست؛
دل من
که به اندازه ی یک عشق است؛
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد!
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
وبه آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره میخوانند
آه، سهم من اینست؛
سهم من این است!
سهم من آسمانی ست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد!
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
وبه چیزی که در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من، گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید:
دست هایت را
دوست می دارم!
دست هایم را در باغچه می کارم،
سبز خواهم شد! می دانم، می دانم، می دانم!
وپرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
وبه ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند! هنوز،
با همان مو های در هم و گردن های باریک و لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی
می اندیشند که یک شب او را
باد با خود برد!
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکی ام دزدیده است
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی، خط خشک را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که زمهمانی یک آینه برمیگردد
وبدینسانست
که کسی میمیرد
وکسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد،
مرواریدی صید نخواهد کرد!
من پری کوچک غمگینی را
می شناسم، که در اقیانوسی مسکن دارد،
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام!
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحر گاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد!

کوچ بنفشه ها - محمدرضا شفیعی کدکنی- خواننده فرهاد (البته با اندکی تغییر)


در روزهای آخر اسفند،

کوچ بنفشه‌های مهاجر،
زیباست.
در نیمروز روشن اسفند،
وقتی بنفشه ها را، از سایه های سرد،
در اطلس شمیم بهاران،
با خاک و ریشه
                 - میهن سیارشان –
از جعبه های کوچک و چوبی،
در گوشه‌ی خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد:
ای کاش...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(در جعبه های خاک)
یک روز می توانست،
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
              در روشنای باران، در آفتاب پاک!

کوچه - فریدون مشیری


بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:


یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.


آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:

ـ «از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینۀ عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»


باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .


اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کُنی دیگر از آن کوچه گذر هم . . .

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

غزلی از حافظ

 


 گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو


باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو


 هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی


گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو


 مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست


ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو


 حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا


دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو


 شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد


خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو


 گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو


مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو


 حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است


از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو

 

تنها صداست که می ماند - فروغ فرخزاد


چرا توقف کنم،چرا؟
پرنده ها به ستوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی میچرخند
زمین در ارتفاع به تکرار میرسد
و چاههای هوایی
به نقب های رابطه تبدیل میشوند
و روز وسعتی است
که در مخیله ی تنگ کرم روزنامه نمیگنجد

 

چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگ های حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان  ماه
سلول های فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که ذوب ذره های زمان خواهد شد .

 

چرا توقف کنم؟
چه می تواند باشد مرداب
چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فاسد
افکار سردخانه را جنازه های باد کرده رقم می زنند .
نامرد ، در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ....آه
وقتی که سوسک سخن می گوید .

 

 چرا توقف کنم؟
 همکاری حروف سربی بیهوده ست .
  همکاری حروف سربی
اندیشه ی حقیر را نجات خواهد داد .
من از لاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر
 بسپارم

 نهایت تمامی نیروها پیوستن است ، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیاب های بادی میپوسند

 

چرا توقف کنم؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیر پستان میگیرم
و شیر می دهم
صدا ،  صدا ،  تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا ، تنها صداست که میماند
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند

 

چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
 درعضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها میدانید ؟