کلبه ی شعر

شعر را باید خواند، شعری که زندگیست

کلبه ی شعر

شعر را باید خواند، شعری که زندگیست

باران -فهمیه فروغی -دکلمه از آرشام ارجمند


باران که میزند

دلم دست مرا می گیرد

می کشاند و میبرد کنار پنجره

و چون کودکان بازیگوش

در سینه به این سو و آن سو می دود

بیقرار می شود و بیتاب

و تا عکس خیالش را در ذهنم نکشم

آرام نمی شود و نمی نشیند سر جایش

دلکم قدم زدن با او را می خواهد

در زیر چتری که دستان اوست

و تکیه دادن به شانه ای که بتواند در هم آغوشیش مست شود از 

عطر حضور او و عطر باران

آری 

باران که می زند

دلم فقط یک او می خواهد.




لبخند -آرشام ارجمند




لبخند تو شعر است 

شعری عاشقانه 

از بزرگترین شاعر دنیا 

که گویی با مرکب سرخ 

در زیباترین دفتر جهان 

نوشته‌اند 

شعری که هر وقت می خوانم 

در من هزار معنی می شود 

و با هر معنی 

یکبار 

 دیوانه ام می کند 

و یکبار  

آرامم می بخشد 

نگاهت چون ترانه ای است 

آمیخته با آهنگی 

که گویی از بداهه ی بزرگترین آهنگِ تاریخ 

بر می خیزد 

اوج می گیرد 

و چون تیر آرش 

مرزها را در می نوردد 

و آنگونه بر دل می نشیند 

که انکارش ممکن نیست 

یک لبخند 

یک نگاه 

خود یک شعرند 

وقتی به زبان عشق  

بخوانی اش 

 


پاییز چه زیباست - نصرت رحمانی



مهتاب زده تاج سر کاج

پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است

بر زیر لب هره کشیدند خدایان

یک سایه ی باریک

هشتی شده تاریک

رنگ از رخ مهتاب پریده

بر گونه ی ماه ، ابر اگر، پنجه کشیده

دامان خودش نیز دریده 

آرام دود باد درون رگ نودان 

با شور زند ، نی لبک آرام 

تا سروِ دلارام، برقصد

پُر شور 

پُر ناز بخواند ، شبگیر، سرِ دار  

هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است،  

تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی

هر برگ که در روی زمین است،به فکر است، 

تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی

آنگاه بپیچند 

     لب را به لب هم 

آنگاه بسایند 

      تن را به تن هم

آنگاه بمیرند 

      تا باز پس از مرگ 

                     آرام نگیرند

جاوید بمانند 

سر، باز برون از بغل باغچه آرند 

             آواز بخوانند 

                   پاییز چه زیباست 

                       پاییز دو چشم تو چه زیباست

سرمست ، لب پنجره خاموش نشستم

هرچند تو در خانه ی من نیستی امشب

من دیده به چشمان تو بستم

هر عکس تو از یک طرفی خیره به رویم 

     این گوید: 

             هیچ 

     آن گوید: 

             برخیز و بیا زود به سویم 

    من گویم: 

         نیلوفرکم ، رنگِ لبت را،

با شعر بگویم، با بوسه بشویم. 

        ای کاش 

        ای کاش

آن عکس تو از قاب درآید

همچون صدف از آب برآید 

        ای کاش

جان گیری و بر نقش و گل بوته ی قالی بنشینی

آنگاه به تو ، پیرهن از شوق بدری

از شور بلرزی

دیوانه همه شوق ،همه شور،

بیگانه پریشیده ،همه قهر،

همه نور 

بر بستر من نقش شود پیکر گرمت

آنگاه زنم پرده به یکسو

گویم که:

من اینجا به لب پنجره بودم

گویی که:

نه ... آنجا

آرام بگیریم

از عشق بمیریم

آنگاه به پاییز 

هر برگ ،که از شاخه ی جانم  به کف باد روان است ،

هر سال، که از عمر من آید به سر انجام، 

ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ 

         هر درد 

                هر شور  

                   هر شعر

از قلب من خسته جدا شد

باد هوس ات برد

آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت.

من ، هیچ نگفتم 

        جز آنکه سرودم: 

پاییز دو چشم تو چه زیباست  

پاییز چه زیباست

مهتاب زده تاج سر کاج

پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است

آن دختر همسایه لب نرده ی ایوان 

             می خواند با ناله ی جانسوز

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است

تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی

هر برگ که در روی زمین است ، به فکر است 

تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی

آنگاه بپیچند ، لب را به لب هم 

آنگاه بسایند، تن را به تن هم 

آنگاه بمیرند

تا باز پس از مرگ ، آرام نگیرند

جاوید بمانند 

سر باز، برون از بغل باغچه آرند 

آواز بخوانند:

پاییز چه زیباست!  

من نیز بخوانم:

پاییز دو چشم تو چه زیباست

چه زیباست ...
 

عاشقانه - آرشام ارجمند


تو چون خورشیدی سخاوتمند
به روزهایم روشنایی می بخشی.
تو
چون ماهی
آیینه وار
انعکاس جانبخش مهری.
هوای حضورت زنده ام می دارد
و چون خونی سیال در رگ ها
به قلبم سرازیر می شوی.
صدایت چونان بازی دیوانه وارِ آواز
در حنجره ی هزاردستان مستی
روحم را می نوازد.
نگاهت
این دل بیقرار را
آرام می بخشد
و آغوشت
پناهگاهِ امنِ دلواپسی ست.
تو تمام منی
تو تمامِ ناتمامِ منی
ای رهایی بخش واژگانِ دربند
ای آفتابِ جانبخشِ سخاوتمند
ای نگاه بانِ مهر
ای مهربان
تو را برای همیشه می خواهم.

لینک دانلود دکلمه ی شعر

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم - هما میرافشار


بی تو طوفان زده ی دشت جنونم 

صید افتاده به خونم

تو چه  سان می گذری غافل از اندوه درونم

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم

دگر از پای نشستم

گوئیا زلزله آمد

گوئیا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه ی شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من

که زکویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

با تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی

نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم

 

هما میر افشار (جواب شعر کوچه_ فریدون مشیری)