باران که میزند
دلم دست مرا می گیرد
می کشاند و میبرد کنار پنجره
و چون کودکان بازیگوش
در سینه به این سو و آن سو می دود
بیقرار می شود و بیتاب
و تا عکس خیالش را در ذهنم نکشم
آرام نمی شود و نمی نشیند سر جایش
دلکم قدم زدن با او را می خواهد
در زیر چتری که دستان اوست
و تکیه دادن به شانه ای که بتواند در هم آغوشیش مست شود از
عطر حضور او و عطر باران
آری
باران که می زند
دلم فقط یک او می خواهد.