کلبه ی شعر

شعر را باید خواند، شعری که زندگیست

کلبه ی شعر

شعر را باید خواند، شعری که زندگیست

گرگ درون - فریدون مشیری


گفت دانایی که گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر 

لاجرم جاری است پیکاری بزرگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

ای بسا زور آفرین مردِ دلیر

مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته می‌شود انسان پاک

هرکه با گرگش مدارا می‌کند

خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند

هرکه از گرگش خورد دایم شکست

گرچه انسان می‌نماید، گرگ هست

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری گرکه باشی همچو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

اینکه مردم یکدگر را می‌درند

گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگها فرمان روایی می‌کنند

این ستمکاران که با هم همرهند

گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب

     با که باید گفت این حال عجیب؟

دست - فریدون مشیری

 


از دل و دیده ، گرامی تر هم

آیا هست ؟

- دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

دست که هست !

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،

دست هایی که به هم پیوسته است !

به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای

دست هایش بسته است !

دست در دست کسی ،

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند که از دست طبیب ،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ 

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

دست ، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !

تقاطع بی رحم - عباس صفاری


به خانه که بازگردم

باید برای این زن بی قرار

که گوشی به دست در باجه تلفن گریه می کند

شعری بنویسم.

 

می توانم از فلاش بک استفاده کنم

زن را و باجه را یکراست

برگردانم کنار آبهای نازک دل آفرینش

و بیاشوبم با این زجّه آشنا

آرامش مرجانهای ازلی را

 

می توانم همانجا

رهایش کنم به حال خود

تا زهر صدایش برای ابد

مسموم کند هوای بهشتی ی فرشتگان را

 

یا از همان راه رفته خیس از اشک

بازگردانمش

به همین تقاطع بی رحم

و با این سکه نیم دلاری

آنقدر به شیشه بکوبم

تا گور بی تاریخش را گم کند.

 

از فلاش فوروارد هم

می توانم استفاده کنم،

موبایل کوچکی به دستش بدهم

و بنشانمش

پشت فرمان ماشینی   پارک شده در باران

تا هر چه دلش خواست زار بزند،

ماموران شهرداری را هم بیاورم

باجه بی مصرف را از ریشه درآورند

و جای خالی اش

یک درخت پوست کلفت بکارند.


ترانه 1 -از دفتر "من وارث تمام برده‌گان جهانم ! " - یغما گلرویی




می آمیزم سیاهی شـب را


با سفیدی ِروز
- که خود عصاره ی رنگین کمان است!-
تا خاکستری را برگزینم
برای ترسیم ِآسـمانِ سرزمین ِخویش!

بَر حاشیه ی سوری ِبوم
شن زاری
تفته را نقاشی می کنم
با سَرچشمه ای که خواب گاه ِ‌اژدهاست
خورشیدی قُراضه را پَرچ می کنم بر آسمان
با عبور تاریک کلاغان در حاشیه و
خبرکشان ِمرده به تازیانه ی باد

این جـا ایران اسـت
و مـن
تو را دوسـت می دارم!

نشونی - یغما گلرویی



بانو! بگو که کافه ی دنجِ چشات کو؟


من خسته ام... نشونیِ اون کافه رو بگو!

باز از مسیرِ خواب برم تا سرابِ تو،
یا از پیاده روی همین شعرِ رو به رو؟

پیشِ تو قطب نمای دلم مست می کنه!
باید بغل کنم تو رو از هر چهار سو!

من به نشونیِ غلطت شک نمی کنم
حتا تو التهابِ کتک های بازجو!

بی تو یه ساعتم که عقب می ره عقربه ش،
با صدهزار زنگ فرو مُرده تو گلو!

یه برکه ام که روی تنم غوطه می خورن،
این اردکای زشت همه تو لباسِ قو!

باید تمامِ شعرای حافظ رو دوره کرد،
تا شرحِ یک نگاهِ تو رو گفت مو به مو...

اما تمامِ حرفِ دلِ من خلاصه شد،
تو چهار سطرِ ساده ی یک شعرِ شاملو:

آه ای یقینِ گم شده! ای ماهیِ گریز!
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!

من آب گیرِ صافی ام، اینک! به سِحرِ عشق!
از برکه های آینه راهی به من بجو!