باران که میزند
دلم دست مرا می گیرد
می کشاند و میبرد کنار پنجره
و چون کودکان بازیگوش
در سینه به این سو و آن سو می دود
بیقرار می شود و بیتاب
و تا عکس خیالش را در ذهنم نکشم
آرام نمی شود و نمی نشیند سر جایش
دلکم قدم زدن با او را می خواهد
در زیر چتری که دستان اوست
و تکیه دادن به شانه ای که بتواند در هم آغوشیش مست شود از
عطر حضور او و عطر باران
آری
باران که می زند
دلم فقط یک او می خواهد.
لبخند تو شعر است
شعری عاشقانه
از بزرگترین شاعر دنیا
که گویی با مرکب سرخ
در زیباترین دفتر جهان
نوشتهاند
شعری که هر وقت می خوانم
در من هزار معنی می شود
و با هر معنی
یکبار
دیوانه ام می کند
و یکبار
آرامم می بخشد
نگاهت چون ترانه ای است
آمیخته با آهنگی
که گویی از بداهه ی بزرگترین آهنگِ تاریخ
بر می خیزد
اوج می گیرد
و چون تیر آرش
مرزها را در می نوردد
و آنگونه بر دل می نشیند
که انکارش ممکن نیست
یک لبخند
یک نگاه
خود یک شعرند
وقتی به زبان عشق
بخوانی اش
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که زکویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم
هما میر افشار (جواب شعر کوچه_ فریدون مشیری)