پر می کنم با اشک خود گلدان شعرم
در کاسه ی خون، ریز کردم نان شعرم
تلخ است اما تلخ و شیرین می شود گاه
با یادگار قند تو فنجان شعرم
تو فصل پاییزی چنان بی مهر بودی
من قصه ی افسرده ی آبان شعرم
دور از تو چشمانم به باران خو گرفته ست
دور از تو چون ابری پر از باران شعرم
دنیا دماوند است و من رستم که بی رخش
با جام می طی میکنم هر خوان شعرم
هر گاه دلتنگ تو بودم شعر خواندم
از بخت بد گم کرده ام دیوان شعرم